داستانی از کتاب (( می شکنم در شکن زلف یار)).

تهران، خیابان آفریقا، یک پاساژ باحال سانتى مانتال.
لطفا حجاب اسلامى را رعایت فرمایید.»
دخترکان جوان، لاک زده و مانیکور کرده، با هفت قلم آرایش و موهاى افشان به ده ها مغازه برمى خورند که این تابلو بر روى در ورودى آنها ـ جایى که همه آن را ببینند ـ نصب شده است.
توجهى به این نوشته کنند؟ اصلاً!
اندکى از این زلف پریشان در پس روسرى حریرآساى خویش پنهان کنند؟ ابدا!
اگر اینان چنین کنند، تکلیف آنان چه مى شود؟ آنان که آمده اند براى گره گشایى از زلف یار!
معاشران گره از زلف یار بازکنید
شبى خوش است بدین قصه اش دراز کنید
بگذریم. براى غربت حافظ همین بس. همین که شب خوش قصه او شامگاه یک پنجشنبه تابستانى باشد در یک پاساژ با حال سانتى مانتال!

ادامه مطلب

داستانی از کتاب (( می شکنم در شکن زلف یار))...

داستان کوتاه/دختر ایرانی حیثیت سرهنگ را کشته بود

داستان مباهله

زلف ,یار ,یک ,همین ,داستانی ,گره ,زلف یار ,از زلف ,داستانی از ,سانتى مانتال ,شکن زلف

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نردبام آسمان سايت دانلودي فايل کده love درخت نارنجی خیال من :) وبسایت رسمی روستای دولتخانه به نام پـــــروردگـــــــار ِ آفریدگان bestlavazem دنیای از خوشمزه ها دانستنی های خاص آفتاب جاوید